سلام بر همه
امروز یه سری عکس های جالب گذاشتم که می تونید آن ها را در
ادامه مطلب ببینید.
دموکراسی
می گوید: رفیق، حرفت را خودت بزن،
نانت را من می خورم.
مارکسیسم میگوید: رفیق، نانت را
خودت بخور،
حرفت را من می زنم.
فاشیسم می گوید: رفیق، نانت را من
می خورم،
حرفت را هم من می زنم
و تو فقط برای من کف بزن ...
اسلام حقیقی می گوید: نانت را
خودت بخور،
حرفت را هم خودت بزن
و من فقط برای اینم که تو به این
حق برسی.
اسلام دروغین می گوید: تو نانت را
بیاور به ما بده
و ما قسمتی از آن را جلوی تو می
اندازیم،
اما آن حرفی را که ما می گوییم
بزن!
« دکتر علی شریعتی »
شخصى در محضر امام زین العابدین علیه السلام
عرض کرد:
الهى ! مرا به هیچ کدام از مخلوقاتت محتاج منما!
امام علیه السلام فرمود: هرگز چنین دعایى مکن !
زیرا کسى نیست که محتاج دیگرى نباشد و همه به یکدیگر نیازمندند.
بلکه همیشه هنگام دعا بگو:
- خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نیازمند مساز!
دختر کوچکی با معلمش درباره نهنگ ها بحث می کرد.
معلم گفت : از نظر فیزیکی غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد ، زیرا
با وجود این که پستاندار عظیم الجثه ای است ، اما حلق بسیار کوچکی دارد.
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله ی یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانی شده بود ، تکرار کرد که نهنگ نمی تواند آدم را ببلعد. این از نظر
فیزیک غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتی به بهشت رفتم از حضرت یونس می پرسم.
معلم گفت : اگه حضرت یونس به جهنم رفته بود چی ؟
دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید.
الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش
برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویایی
برای پیوستن به خروش حیات
ت: تدبیر
برای دیدن افق فرداها
ث: ثبات
برای ایستادن در برابر بازدارنده ها
ج: جسارت
برای ادامه زیستن
چ: چاره
اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه
ح: حق
شناسی برای تزکیه نفس
خ: خودداری
برای تمرین استقامت
Life is like a coin. You can spend it any way you wish, but
you only spend it once
زندگی
مانند سکه است ، می توانی هرطور که دلت بخواهد آن را خرج کنی ، اما فقط می
توانی آن را یک بار خرج کنی
«لیلیان دیکسون»
The future belongs to those who believe in the beauty of
their dreams
آینده از آن کسانی
است که به زیبایی رویاهایشان اعتقاد دارند
«روزولت»
Even a stopped clock is right twice a day
حتی یک ساعت از کار افتاده روزی دو بار ساعت
را درست نشان می دهد
«ماری
فون ابنر-اشنباخ»
You don't have to be great to get started,but you have to get
started to be great
لازم
نیست بزرگ باشی تا شروع کنی ، باید شروع کنی تا بزرگ شوی
«لس براون»
If you do not believe in yourself , very few other people
will
اگر خودت را باور
نداری ، کمتر کسی باورت خواهد داشت
ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.
ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟
- باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام…تو چه می کنی و کجا می روی؟
- میروم آخرین فتح خود را انجام دهم.
-بعدش چی؟
- بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است.
- بعد از آن چه می کنی؟
- بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم…و نفسی راحت می کشم.
-بعد از آن چه؟
ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد…یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم!
پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم!
ناپلئون مات شده بود. نگاهی به آرامش پیرمرد انداخت. حالا دیگر به او حسادت می کرد.
حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید:
بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت .
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
- آفرین غلام دانا.
- خدا چه میپوشد؟
- رازها و گناه های بندگانش را
- مرحبا ای غلام
وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
- چه کاری ؟
ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به
درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام
و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.