اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند،
اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند،
اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد،
اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند،
اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد،
اگر مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست،
اما، اگر عزت نفس نداری، پس بدان که هیچ نداری.
زندگی یک مشکل است با آن روبرو شو.
زندگی یک مبارزه است قبول کن
زندگی یک سوال است آن را جواب بده.
زندگی یک موفقیت است لذت ببر.
زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو.
زندگی دعا است آن را مرتب بخوان.
زندگی به کوه بلندی می ماند آن را فتح کن.
زندگی پرواز است به سوی پیشرفت و روشنایی.
زندگی شاخه گل است آن را پرپر نکنید.
زندگی روشن ترین تفسیر خداست.
زندگی همان است که می اندیشی.
زندگی زیباست اگر زیبا ببینیم.
زندگی بهشتی است که تو سازنده ی آنی.
زندگی قدر و قیمت توست، غنیمتش شمار.
و در آخر:
زندگی با همه ناملایمات اش دوست داشتنی است چون هدیه ای از جانب پروردگار است ..
=11 | ö | [ | [ | [ |
= ? | Ù | ö | Y | ö |
= 11 | Ù | Ù | Y | Ù |
= 9 | [ | ö | ö | ö |
= 7 | = 8 | = 21 | = 8 |
در خلال یک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت . فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ، ولی سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد : سکه ای از جیب خود بیرون آورد : رو به آنها کرد و گفت : سکه را بالا می اندازم ، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم.
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد . سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید .
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد : معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید ؟!
فرمانده با خونسردی گفت : بله و سکه را به او نشان داد.
هر دو طرف سکه رو بود
خجسته میلاد پیامبر خدا ختمی مرتبت حضرت محمد مصطفی(ص)
و امام جعفر صادق (ع) را به تمام عاشقان اهلبیت و
عصمت و طهارت تبریک عرض می کنم.
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …
با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..
او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
«« دوستت دارم بابایی»»
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
نوشته شده توسط:آرتمیس