کمی بیشتر فکر کن...

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد.

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند


اما...

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مaفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!


گر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد
نظرات 12 + ارسال نظر
ترنم باران 18 خرداد 1389 ساعت 20:16

سلام
یکی چند روزیه سر نمی زنید آخه شما همیشه جزو اولین افراد بودید که برای مطلب جدیدم نظر می دادید آپم بیایید خوش حال می شم راستی تا فراموش نشده مطلبتون قشنگ بود
موفق باشید

سلام
والا زیاد وقت نمی کنم که بیام.
باشه میام یه سری می زنم.

شاد باشید.

پیروزی 18 خرداد 1389 ساعت 20:17

سلام سر بزنید
پیروز باشید

سلام
آدرس وبلاگ؟

مهسا 19 خرداد 1389 ساعت 15:48 http://www.tavoss1367.blogfa.com

سلام.واقعا داستان اموزنده و زیبایی بود
___________$$$$$$
______$$$$$$__$$$$$$$$__$$
____$$____$$$$__$$$$__$$$$
__$$______$$$$$$__$$$$$$$$
__$$____$$$$$$$$__$$$$$$
__$$$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$
$$__$$$$$$$$$$__$$__$$$$$$
$$$$__$$$$$$__$$__$$$$
__$$$$______$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$
_$$$$$$$$__$$$$$$$$$__$$$
__$$$$$$___$$$$$$$_ $$$$
___$$$$_____________`$$$
___________________ $$
__________________`$$`
________________$$`
_____$$$$$$$$$$
___$$$$$$$$$$
_$$$$____$$_$`
$$$$$__$$___$$___$$$$
$$$$$$$______`$$_$$$$$$
$$$$__________$$$_____$
$$___________` $$____$$
_____$$$_____$$`___$$$$
___$$$$$$___$$__$$$$$$
__$$$$$$$$_$$_$$___$$$
_$$$____$$$$_$$__$$$$
__$$_____$$_$$$$$$$
___$______`$$
___________$$
____________$$`
___________`$$
__________$$
_________$$
________$$




گویا امتحانات تمام شده که یک اپ جدید گذاشتی؟

سلام
ممنونم از حضورتون.

نه هنوز.

۲ تا از امتحانام مونده که جفتش به نظرم آسونه. یکیش عربیه. یکیش هم زبان خارجه .

شاد باشید.

مهرداد 20 خرداد 1389 ساعت 09:46

جالب بود.... فکر نمیکردم آخرش اینجوری باشه!!!!!!!!
جدیدا داستانات پایانشونو دیگه نمیشه حدث زد!!

!!!!!!!!

سلام
ممنونم که سر زدید
بازم بیاین
به قول خودتون :« شاد باشید . »

علیکم السلام

شمام همینطور

اوومیثم 20 خرداد 1389 ساعت 16:38 http://setareye-abii.blogsky.com

موشه اگه بدونه تله موش چیه که دیگه وای بحال آدما!

هیچ ماری تا حالا تو تله موش نیافتاده! چون سرتاسر بدنش حسگر داره.

ولی در کل پیام درستی داشت.موفق باشی.پیش ما هم بیا.

والا چی بگم. حرف شمام درسته.

باشه میام

ترنم باران 20 خرداد 1389 ساعت 21:08

ببخشید اما اون نظری رو که فرستادم
کپی بود دیگه به هر حال ببخشید
هواس پرتیه دیگه
من آپم خوش حال می شم بیایید

باشه چشم

پرستو های مهاجر 22 خرداد 1389 ساعت 00:36

ممنون. خوشحال میشم لینکم کنید...


شما خیلی باهوش هستید

ولی من منظورم این نبود.


شاد باشید

چشم حتما

سلام
ممنونم از حضورتون تو وبم
بازم تشریف بیارید

حتما

ظ 23 خرداد 1389 ساعت 21:34 http://psezar.mihanblog.com

سلام شما لینک شدی

ممنونم

استقلال 25 خرداد 1389 ساعت 18:34 http://esteghlal-2010.blogsky.com

سلام
به وبم سر بزنین خوش حالم کردین

عباس 1 تیر 1389 ساعت 08:32 http://bedonbalemohabat.blogsky.com

قشنگ بود. ای کاش نمونه ی انسانیشو میوردی
چون رابطه های انسان و حیوان در بعضی موارد با هم فرق دارند. البته موضوع اصلیش درست بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد