چاقی...قحطی


روزی در یک مهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار

لاغر بود رفت و گفت :

آقای شاو ، وقتی من شما رو می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی آمده است !!!

برنارد شاو سریع جواب داد : بله . من هر وقت شما رو می بینم

فکر می کنم عامل قحطی شما هستید !!!!!


اینم یه جورشه...


معلم شاگردش را صدا زد تا انشاءاش را درباره
 
علم بهتر است یا ثروت بخواند

پسر با صدای لرزان گفت : « ننوشتیم آقا ..! »

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی ، او در گوشه کلاس ایستاده بود

و در حالی که دست های قرمز و باد کرده اش را مالش می داد زیر لب می گفت:

« آری ثروت بهتر است ، چون می توانستم دفتری بخرم و انشایم را بنویسم »




پیمان زندویان

زیاد شوخی نکن !!!


در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی ، مدیر منابع انسانی

شرکت از مهندس صفر کیلو متر  پرسید:

« برای شروع کار ، حقوق مورد انتظار شما چیست؟ »

مهندس گفت : « 75000 دلار در سال ، بسته به این که چه مزایایی دارد »

مدیر منابع انسانی گفت : « خب نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی ،

 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق باز نشستگی ویژه و

خودرو شیک و مدل بالا چیست ؟ »

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید : « شوخی می کنید؟»


مدیر منابع انسانی گفت : « بله ، اما یادت باشه که اول تو شروع کردی ! »

warninng

دیگه تکرار نشه !!!


کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید:

«معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد:

«خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ نکردی.»

کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد:

«درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم!»…



«چه قدر، نشنیدن ها ونشناختن ها ونفهمیدن هاست که به این مردم آسایش وخوشبختی بخشیده است. دکتر علی شریعتی

دیوانه هستم اما احمق نیستم !!!


مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:
من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم

کشیش و رماتیسم

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم  حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است

مردک با حالت منفعل  دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشیش از او پرسید  تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است


من غم زده ام !!!


 
مردی نزد دکتری رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر گفت...
 
دکتر گفت:به فلان سیرک برو آنجا دلقکی هست که آنقدر تورا می خنداند که غمت یادت برود،
 
آن مرد گفت: من همان دلقکم ... !

بودا و زن هرزه !


بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند»


وای از دست خانم ها !!!

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد

او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.زن گفت 

 

اشکال ندارد !زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود

زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم...

سوال ریاضی از امام علی (ع)

شخصى یهودی به حضور امام على (ع ) آمد و پرسید:

«عددى را به دست من بده که قابل قسمت بر 1،2،3،4،5،6،7،8،9باشد بى آنکه باقى بیاورد.»


امام على (ع ) بى درنگ به او فرمود:

«اضرب ایّام اسبوعک فى ایّام سنتک »


(روزهاى هفته را بر روزهاى یکسال خودت ضرب کن که حاصل ضرب آن، قابل قسمت بر همه اعداد مذکور (بدون باقیمانده) خواهد بود.)

سؤال کننده هفت را در 360 ضرب کرد حاصل ضرب آن 2520 شد، این عدد را بر 2،3،4،5،6،7،8،9، 1تقسیم کرد، دید بر همه این اعداد قابل قسمت است بدون آنکه باقى بیاورد.




توضیح بیشتر:

شاید این سوال برای شما هم مطرح شود که یک سال مگر  360روز است؟


باید گفت چنان که تاریخ روایت می کند منجمان در آن روزگار بر این باور بودند که هر ماه مشتمل بر 30 روزاست بنابر این ایام سال نزد ایشان360روز بوده است که سپس 5روز بدان می افزودند؛ از طرفی سائل فردی یهودی است و یهودیان نیز معتقد به سال شمسی بوده اند. و این از بصیرت و هوشمندی بالای حضرت حکایت دارد که به فرد یهودی می فرماید روزهای هفته ات را بر روزهای سال خویش( و نه سال قمری اهل حجاز و عربستان) ضرب کن


حرف حساب جواب نداره!!!


عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. 
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و
بگویید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. 
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.